نشر توسط:admin Views 33 تاریخ : 5 ارديبهشت 1395 نظرات ()
افسانه ساندویچاش را توی سبد گذاشت و به طرف رودخانه رفت. بعد کنار درخت کهنهای که تنهاش شکافته بود، ایستاد. انگار چیزی نزدیک درخت نظرش را جلب کرده بود. من به پیراهن صورتیاش نگاه میکردم. برایش تنگ شده بود اما اصرار داشت هنوز آن را بپوشد. افسانه برگشت نگاهم کرد و خندید. میدانست هیجان تجربه کردن جنگل و آن رودخانهی واقعی را مدیون من است. مثل وقتی مریم اجازه نمیداد برود توی حیاط مجتمع دوچرخه بازی کند و من یواشکی دوچرخهاش را توی حیاط میبردم.
توی بغل مریم تکیه دادم و آسمان را نگاه کردم.
ـ اون جا رو نگاه کن مریم. یه پرندهی گنده توی آسمونه.
پرندهی بزرگ، بدون این که بالهایش را تکان دهد از بالای سرمان عبور کرد و به طرف کوههای آن سوی رودخانه رفت. صدای جریان آب را میشنیدم. بعد یک مارمولک را دیدم که روی تنه درخت در لکه آفتابی مانده بود و به نقطهی نامعلومی خیره نگاه میکرد. سیگاری آتش زدم و با مریم دو تایی آن را کشیدیم. مریم ماجرا دوستاش را برایم تعریف کرد تا تازگی کارش را عوض کرده و توی ایران خودرو با دو برابر حقوق قبلی استخدام شده است. بعد من سبد ساندویجها را توی صندوق عقب گذاشتم و مریم گفت بروم افسانه را صدا کنم. به طرف رودخانه رفتم که روی سنگهای سبز تیره حرکت میکرد. یک ماهی درشت داشت از میان سنگهای میگذشت. اطرافم را نگاه کردم. افسانه نبود. بلند صدا زدم.
ادامه...