نشر توسط:admin Views 32 تاریخ : 5 ارديبهشت 1395 نظرات ()
در طول بیست و هفت سال زندگی، تنهاترین دختری که دیده بود، تصویر خودش توی آینه بود. در دورترین خاطراتی که به یاد میآورد تنها با عروسکهای بیشمارش بازی کرده بود که اتاقاش را چون باغ وحش کوچکی پر میکردند. بعد از آن هر صبح که مادر او را با رنوی سفید به مدرسه میرساند، برایش داستانهای وحشتناکی از ناپدید شدن بچهها و بیماران منحرفی که دختران را فریب میدهند، تعریف میکرد.
بهترین دوستاش در دوران دبستان دختری نود کیلویی با صورت ککمکی بود که در مدرسه به او شیربرنج میگفتند و کنجکاوترین آدمها ده دقیقه بعد از حرف زدن با او خوابشان میگرفت. برای امتحانات آخر سال کلاس چهارم شیربرنج را به خانه دعوت کرد تا ریاضی تمرین کنند. بعد از ظهر وقتی رفته بود برای عصرانه از آشپزخانه کیک پرتغالی و شیر بیاورد، دید دختر یواشکی انگشتاش را توی دماغاش میکند، چیزهایی در میآورد و در دهانش میگذارد.
از آن روز به بعد دیگر کسی را به خانه دعوت نکرد. در دبیرستان از این که دخترها عاشق پسربچههایی جلف با صورتهای پر از جوش میشوند، تعجب میکرد. همان زمان بود که دریافت از همهی دخترها متنفر است. دخترهایی که بزرگترین دستآورد زندگیشان دوست شدن با پسری دماغ دراز یا خرید شلوار جین مارکدار بود. در تمام طول دانشگاه آنقدر غرق درس خواندن بود که فرصتی برای تلف کردن وقتاش با پسرهای علاف نداشت، پسرهای مغرور و دردسر سازی که کاری جز بحثهای سیاسی و راه افتادند دنبال این و آن نداشتند..