نشر توسط:admin Views 28 تاریخ : 4 ارديبهشت 1395 نظرات ()
تو پرندهی همایی!
که عطر خیالت نیز
بر بام کاهگلی خانهام نمینشیند
آهوی گریزپایی!
که دیرگاهیست، دامهای مرا به سخره میگیری
تو صبح صادقی ای مرگ!
که سحرگاهان
جامهی عزای بیابان را به دست نسیم میدهی
رعد بُرّان خزانی!
که نفحات خروشت را
برگهای خشکیدهی شاخساران به انتظار نشستهاند
شیرغُرّان بیشهای!
که غزالان زخم خوردهی دشت
نشان تو را از باد میپرسند
شاهین خفتهی غروبی!
که پرستوهای شکستهبال
قصهی مرغان مهاجر را
در حسرت چنگال تو نجوا میکنند
و اما تو
کلیددار دروازههای خورشیدی!
که رهروان شبهای بیفروغ
چشم انتظار گشایش دستان تواند
محمد یوسفی، شهریور نود و دو.