تازه ها
چینوت در کانون ادبیات ایران
نقد خانم مهرانگیز اشراقی
صحبت من دربارۀ رمان چینوت بیشتر از لحاظ ساختاری است. رمان چینوت در پانزده فصل آمده که از زبان راوی اول شخصی به نام شهابالدین روایت میشود. فضای آن فضایی خوابگونه رؤیایی و جادویی است، اما در فصولی از رمان هم ما با فضای رئال و واقعی درگیر میشویم و فضای سحرآمیز و جادویی نمیبینیم. تقریباً این رمان جزو داستانهای رئالیسم جادویی به حساب میآید. در رئالیسم جادویی زمان و مکان خیلی مشخص نیست، فضاها و شخصیتها و موجودات خیالی در رمان وجود دارد و چیزهایی است که در باورها و خرافات وجود دارد و بیشتر در مناطق بومی و قومی که این در رمان دیده میشود. در این داستانها روایت به صورت سورئال و سیال ذهن است که معروفترین اثر در این زمینه صدسال تنهایی مارکز است.
ما در شش فصل میانی رمان کاملاً با یک چنین فضایی روبه رو میشویم. موجودات و چیزهایی میبینیم که سحر و جادو دارند و یک جورایی جن هستند. من رمان را به سه بخش تقسیم کردهام. در بخش اول با یک زندگی عادی سروکار داریم که راوی همه چیز را واقعی و رئال تعریف میکند، اما از نیمههای فصل پنجم به بعد کمکم داستان وارد یک فضای جادویی و خیالی روستایی میشود که با تعریفهای عمه فخری از درخت خضر و کلاغهای جادویی شکل میگیرد و به صراحت مکانی میشود که جادویی و خیالی است. بخش سوم که از اوایل فصل دوازده به بعد است راوی داستان از کنکور و دانشگاه صحبت میکند و تجربیات خود را از دانشگاه بازگو میکند که با ظرافت و تیزبینی روایت میشود.
اگر بخواهم دربارۀ مکان این فضاها صحبت کنم، باید بگویم که داستان هیچ مکان و فضای مشخصی به ما نمیدهد. حتی در فصل آخر با اینکه راوی از دانشگاه و کنکور میگوید باز مکان مشخص نیست. علاوه بر این، در تمام طول رمان، زمان هم مشخص نیست و زمان خطی نیست. مشخص نیست که شخصیت راوی چند ساله است. به نظر من یک بینظمی زمان و مکان در داستان است که شاید نویسنده نمیخواسته زمان و مکان کاملاً مشخص باشد.
مسئلۀ بعدی روایت داستان است. راوی ما اول شخص است، اما همین راوی به سه روش روایت داستان را بازگو میکند. نوع اول که گفتهها و درونیات و افکار خود راوی است که تکگویی درونی است. حالت دوم به شیوه گزارشگری است که راوی مثل یک گزارشگر چند اتفاق را گزارش میکند و حالت سوم راوی به صورت ناظر عمل میکند و راوی از زبان اطرافیان داستانهایی را نقل میکند که پنج مورد از این روایتها در داستان آمده است، مثل داستان خدارحم از زبان ننه فلکناز یا قصۀ بیبیناز و یا برادر بیبیناز که در اینجا شهابالدین نقل قولهای دیگران را بازگو میکند.
در مورد شخصیتهای داستان، دو شخصیت خیلی بارزند یکی شهابالدین که اوایل داستان با او آشنا میشویم و شخصیت راوی از زبان خودش به ما معرفی میشود. گاهی اوقات خواننده را خطاب میکند و انگار میداند که من خواننده دارم میخوانم. شهابالدین ظاهراً سالم بوده که بر اثر یک حادثه دیوانه شده و این حادثه تعلیقی است که تا پایان داستان خواننده را به دنبال خود میکشد. البته خود راوی میگوید که من دیوانه نیستم و دیگران من را دیوانه خطاب میکنند. تلاش شخصیت این است که بگوید دیوانه هست یا نیست. اما من نمیتوانستم که باور کنم شخصیت دیوانه است و و اگر نویسنده با قدری تلاش بیشتر که البته خیلی مشکل است میتوانست آشناییزدایی کند و این آدم را دربیاورد ما بهتر میتوانستیم دیوانگی را ببینیم. البته از فصل پنج به بعد دیوانگی شخصیت فراموش میشود.
شخصیت بعدی که خیلی پررنگ بود شخصیت بچهای بود که شهاب مدام آن را میبیند. در اوایل رمان او را به صورت بچهجنی با چشمهای سبز و موهای سفید میبینیم، اما در فصلهای بعد با شخصیتی به نام زرفان آشنا میشویم که دقیقاً مشخصات بچهجن را دارد و وارد داستان میشود و پیش میرود. بعد با گفتههای خاتون معلوم میشود که زرفان به دست اجنه دزدیده شده. با کمی دقت و بازخوانی دوبارۀ داستان متوجه میشویم که زرفان را فقط شهاب میبیند؛ چون نه چیزی میخورد نه میخوابد و نه دیگران او را خطاب قرار میدهند. در واقع یک موجود خیالی و جادویی است. بقیه شخصیتهای ما بیشتر تیپ هستند تا شخصیت. یک سری حیوان هم در داستان دیده میشود مثل مار و کلاغ و جغد و گورکن که به رمان فضا و معنای اسطورهای میدهد. پدیدههای طبیعی هم وجود دارند که معنای اسطورهای به رمان میدهند، مثل تپهها و درختها و کوهها که معنای نامیرایی و جاودانگی را بیان میکنند. به خصوص عمه فخری در جایی از رمان دربارۀ نامیرایی درختی دوسه هزار ساله صحبت میکند که با شکستن شاخههایش خون جاری میشود و شخص خاطی دچار عذاب میشود که مطابق با اسطورههاست. کوهها و تپهها در ارتفاعات هستند و یک فضای دستنیافتنیاند که بشر همیشه دوست دارد به آنجا برود و یک جور تقدس دارند. امروزه هم بسیاری از اماکن مقدس در بالای کوهها بنا شدهاند که گویای این مطلباند. در داستان هم همینچیزها را میبینیم. یک جایی که گنجهایی در آن نهفته است و خیلیها دوست داشتند که بروند و گنجها را بیابند و این رفتنها چه بسیار آدمها را دیوانه کرده یا به کشتن داده است.
به هرحال، با بودن اینهمه اسطوره و نماد میتوانیم تأویلهای فراوانی داشته باشیم. چیزی که به ذهن من میرسد شاید با چند جمله از نامهای بیان شود که رئیس شهر سیاتل، آخرین سخنگوی سرخپوست نظام کهنسنگی، به رئیس ایالت واشنگتن نوشته است. این نامه در سال 1825 و در پاسخ به خواستۀ رئیس ایالت که خواستار خریداری بخشی از اراضی سرخپوستی بوده نوشته شده است. « اما چگونه میتوان آسمان و زمین را بخرید یا بفروشید و این فکر برای ما عجیب است. اگر صاحب تازگی هوا و یا درخشندگی آب نباشیم، چگونه میتوانید آن را خریداری کنید. ما یک چیز را میدانیم که خدای ما خدای شما نیز هست و زمین نزد او ارزشمند است و آسیب رساندن به زمین ناسزا گفتن به خالق آن است. سرنوشت شما، در نظر ما، رازگونه است. هنگامی که همۀ بوفالوها ذبح و همۀ اسبان وحشی رام شوند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و هنگامی که گوشههای دنج جنگل از ردپای انسانهای بسیار آکنده شود و چشمانداز تپههای زیبا با سیمهای سخنگو لکهدار شوند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ بیشه کجا خواهد بود؟ از دست رفته! عقاب کجا خواهد بود؟ ازدست رفته! و خداحافظی با اسب چابک و شکار چیست؟ جز پایان زندگی. هنگامی که آخرین سرخپوست با خلق و خوی بیابانیاش از میان برود و خاطرهاش فقط سایه ابری باشد که از فراز مرغزار گذر میکند آیا این ساحلها و جنگلها همچنان در اینجا خواهد بود؟ و آیا چیزی از مردم باقی خواهد ماند؟»
من میخواهم این را بگویم که شاید نویسنده، با آوردن فضاهای جادویی و آوردن باورها و خرافات و چیزهایی که ما با آنها تجربه زیستی نداریم و با بردن شخصیتهای روستا به کوها و غارها و فضاهای خاص، مثل پل جینوت و گذر از آن و انسانهایی که بازنگشتند، میخواهد بگوید که ما آدمها داریم بلاهایی سر خودمان میآوریم و میخواهیم گنجی به دست آوریم، اما دچار یک جور دیوانگی میشویم. در مجموع فکر میکنم که با تمام ایرادها نویسنده موفق بوده و من کتاب خوبی را خواندهام و به نویسنده تبریک میگویم.
نقد آقای محمدرضا گودرزی
من حرف آخر را اول میزنم تا نویسنده ترش نکند و آن هم اینکه کتاب خیلی خوبی بود، یعنی در مجموع به اهدافی که امروزه در فضاهای ادبی بحث میشود رسیده بود. آن هم اینکه ما خودمان را روایت میکنیم و جهان را بیان میکنیم. از خود شروع کردن یعنی باورها و افسانهها و فورلکلورها و اساطیر خودی را بیان کردن و این چیزی است که جایش در ادبیات ما خالی است. من فکر میکنم دوستانی که داستانهای مدرن و پستمدرن مینویسند که به نوعی بازتاب روشهای اروپایی و آمریکایی است مسیر درستی را نرفتهاند. رمان چینوت در جهت باورها و عقاید پیش رفته، ژانر رمان رئالیسم جادویی است. تفاوت رئالیسم جادویی با شگفت در این است که در رئالیسم شگفت رخدادی که اتفاق میافتد جهانی است و ما چند و چونی درباره واقعه نمیکنیم. مثلاً اگر انسانی حیوان شود، هیچ فرقی نمیکند و در هر جایی صورت میگیرد، مثل مسخ کافکا. ولی رئالیسم جادویی باورها و اساطیر یک قوم و فرهنگ است که قالبی داستانی میگیرد و روایت میشود. این رمان هم اساطیر و باورها و فورکلور جامعۀ ایرانی و، به خصوص، ارتباط با اساطیر کهن اوستا و غیره را در خود دارد. اصلاً خود پل چینوت گویای این امر است. پل چینوت پلی است که در اوستا در موردش صحبت شده و بر فراز دوزخ قرار دارد. روح انسان، بعد از مرگ، سه روز در آنجا میماند و روز چهارم به جایگاه داوری که پل چینوت است میرود. بر فراز چینوت سگی است که جداکنندۀ گناهکار از بیگناه است و اگر اجازه بدهد انسان به سرزمین روشنایی میرود و گرنه به قعر دوزخ که همان سرزمین دروغ است سقوط میکند. این تصویر را دقیقاً در داستان میبینیم و اسم داستان هم گویای این مطلب است. اسامی شخصیتها هم اساطیری است مثل سپندار که سپندیار یا همان اسفندیار پسر گشتاسب است، یا زرفان که پیر یا کسی است که دچار کهولت سن شده است و رخدادهای نامعلوم که ریشه در این باورها دارد.
روایت در رئالیسم جادویی باید خیلی روشن و شفاف باشد و به صورت a b c d پیش برود و نباید روایت نیز پیچیده شود، دلیلش هم این است که خود ماجرای پل چینوت و درخت خضر یا درخت طوبی به مقدار کافی پیچیده است، اما نویسنده در این رمان همه چیز را پیچانده است. زمان و مکان و سن شخصیتها و چیزهای دیگر، انگار که بخواهد مخ کار بگیرد. نویسنده دو شیوۀ واقعگرایی مدرن و روایتهای ذهنی زمانی را در کنار رئالیسم جادویی به کار برده که اینگونه روایتها این را نمیطلبند. به نظرم اشکال مهم کار در همین نکته است. یعنی اگر داستان به شکل خطی و ساده و به صورت a b c d نوشته میشد، بسیار بهتر میشد. یک نوع تشتت روایی در داستان وجود دارد و روایت ساختارمند نشده است. ماجراها سیر عادی زمانی ندارند که با توجه به ژانر رئالیسم جادویی مساعد نیست.
رمان پانزده فصل است که یازده فصل آن شبیه به روستا است. یک تعلیق مرکزی در داستان وجود دارد. شخصیت دیوانۀ داستان با جنبۀ اساطیری آن نمیخواند. در اساطیر دیوانهها راحتتر با ماورا رابطه برقرار میکنند و دیوانه این داستان برخلاف اسطورههاست. داستان تشخص زمانی و مکانی ندارد که معمولاً در رئالیسم جادویی این تشخص وجود ندارد، شهرها و روستاها اسم ندارند.
نویسنده یک کولاژ درست کرده و به نظرم رمان را شلوغ کرده است و روایت در روایت آورده. اگر بعضی چیزها حذف میشد و یک دستتر میشد بهتر میبود. ما روایتهای متعددی داریم که هر کدام میتوانست یک داستان مستقل باشد؛ یعنی اگر این کتاب ده داستان به هم پیوستۀ کوتاه میشد خیلی موفقتر بود. مثلاً کشمکش جغدها و کلاغها، روایت عمه فخری از کودکیاش، ماجرای خدارحم و زن و بچهاش، ماجرای غار پری و سید و دخترش، ماجرای یادگار، شوهر بیبی، و به دار آویخته شدنش، ماجرای محبوب و رژان و ماجرای مجیب و عشق او به استادش.
روایتهای اسطورهای خرافهای خیلی خوب در داستان آمده. مثل مردزما که مردآزما هم میگویند و شبیه زامبی است، یعنی مردۀ زندهنما. شوم بودن گنج برای جستجوگران آن که میتواند برگرفته از باورهای عرفانی باشد که گنج در درون توست، شیطانکوه و درخت نامیرای خضر و زرفان و آداب و آیینهای بومی دیگر از نکات جالب است.
یکی دیگر از اشکالات داستان که با داستانهای شگفت نمیخواند این است که داستان مخاطب درون متنی دارد. در داستانهای مدرن مخاطب درونمتنی فردیت دارد که اینجا ندارد. یکی دیگر از اشکالات دیر دادن یا ندادن اطلاعات در مورد شخصیتها یا چیزهای دیگر است. نکته جالب درباره رمان چینوت اینکه این رمان ارزش فرهنگی و مطالعات فرهنگی دارد و ارزشهای مطالعات فرهنگی آن بیشتر از ادبی آن است. رمان چینوت رمان پر شخصیتی است حدودا 26 شخصیت دارد که این رمان را شلوغ کرده. در مجموع و با تمام اشکالاتی که داشت این رمان پتانسیل خوبی دارد. من تا امروز حدود 370 رمان را نقد کردهام و کمتر رمانی دیدم که جذابیتهایی در ذات خود داشته باشد و فقط خود نویسنده تیشه به ریشه رمان زده باشد؛ یعنی اگر روشنتر و خلوتتر روایت میشد حرف نداشت. تخیل و طنز نویسنده خوب است، ماجرای دو فصل آخر رمان جالب است، اما یکدستی رمان را به هم زده. نثر رمان خوب است، لحن شخصیت عالی است، تکه کلامها جالب است و یک نوع شادابی طنزآلودی به متن داده است.