نشر توسط:admin Views 25 تاریخ : 4 ارديبهشت 1395 نظرات ()
دلتنگ غروبی خفه بيرون زدم از در در مشت گرفته مچ دست پسرم را يا رب به چه سنگی زنم از دست غريبی اين کله پوکو سر مغز پکرم را هم در وطنم بار غريبی به سر دوش کوهی است که خواهد بشکافد کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز چون شد که شکستند چنين بال و پرم را رفتم که به کوی پدر و مسکن مالوف تسکين دهم آلام دل جان به سرم را گفتم به سر راه همان خانه و مکتب تکرار کنم درس سنين صغرم را گر خود نتوانست زدودن غمم از دل زان منظره بادی بنوازد نظرم را
کانون پدر جويم و گهواره مادر کان گوهرم يابم و مهد هنرم را تا قصه رويين تنی و تير پرانی استاز قلعه سيمرغ ستانم سپرم را با ياد طفوليت و نشخوار جوانیمی رفتم و مشغول جويدن جگرم را
پيچيدم از آن کوچه ی مانوس که در کام باز آورد آن لذت شير و شکرم را
افسوس که کانون پدر نيز فرو کشتاز آتش دل باقی برق و شررم را چون بقعه اموات .فضايی همه خاموش اخطار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است و به رخ گرد نشستهيعنی نزنی در که نيابی اثرم را
در گرد و غبار سر آن کوی نخواندم جز سرزنش عمر هبا و هدرم را مهدی که نه پاس پدرم داشته زين پيش کی پاس مرا داردو زين پس پسرم را ای داد که از آن همه يار و سر و همسر يک در نگشايد که بپرسم خبرم را
يک بچه همسايه نديدم به سر کویتا شرح دهم قصه ی سيرو سفرم را اشکم از ديده روان بود و ليکن پنهانکه نبيند پسرم چشم ترم را
می خواستم اين شيب و شبابم بستانند طفليم دهند و سر پر شور و شرم را
کم کم همه را در نظر آوردم و ناگاهارواح گرفتند همه دور و برم را
گويی پی ديدار عزيزان بگشودند هم چشم دل کورم و هم گوش کرم را
يکجا همه ی گمشدگان يافته بودم از جمله حبيب و رفقای دگرم را اين خنده وصلش به لب آن گريه ی هجران اين يک سفرم پرسد و آن يک حضرم را
تا خود به تقلا به در خانه کشاندم بستند به صد دايره راه گذرم را
يکباره قرار از کف من رفت و نهادمبر سينه ديوار در خانه سرم را
صوت پدرم بود که می گفت چه کردی در غيبت من عائله در بدرم را
حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشتتا باز دهم شرح قضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از در به دعايیکز حق طلبم فرصت صبر و ظفرم را
اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم کز دل بزدود آن همه زنگ و کدرم را
ناگه پسرم گفت چه می خواهی از اين در ؟ گفتم پسرم بوی صفای پدرم را #شهریار