در حیرت از این نباش که چرا، سَحَرها، میل به برخاستنت نیست، و میل به راهرفتن، دویدن، جهیدن، و خندیدن...
در حیرت از این همه دلمردگی، بیحوصلگی، دلتنگی، خستگی و فرسودگی نباش...
در حیرت از این نباش که نمیتوانی زیرلب زمزمه کنی، آواز بخوانی، به آوازهای دیگران گوش بسپاری
برانگیختهشوی
بهشوقوشوربیایی
گریه کنی
فریادهای شادمانه بَرکشی
مهرمندانه و راضی، به دیگران
- به دختران و پسران جوان
به لبخندهای شیرین
و اشکریختنهای پرمعناشان-
نگاه کنی....
و در حیرت از این که
عظمت کوهها را ادراک نمیکنی
شوکت رودخانهها را
لطافت مهتاب را
رؤیاآفرینی ابرها را
دشتها
کویرها
گلها
پرندهها
و نگاههای پنهانی را...
و زیبایی ِ خیالانگیز باران
برف،
نسیم،
جاده،
وجنگل را...
عزیز من!
عشق را قبله نکردی تا پرواز را یادبگیری
شادمانه گریستن را
به تمامی دیدن، شنیدن، بوسیدن
لمسکردن را...
رابطهای زنده و پویا با اشیا برقرارکردن را
به نیروی لایزال تبدیلشدن را
نه فقط به فردا
به هزاران سال بعد اندیشیدن را
نه فقط به مردم ِ یک محلّه، یک شهر، یک سرزمین
بل به انسان اندیشیدن را...
عزیز من!
آخِر عاشق نشدی
تا برای بودن، رفتن، ساختن، خواندن
جنگیدن، خندیدن، رقصیدن
و خوب و پرشکوه مُردن دلیلی داشتهباشی...
آخِر عاشق نشدی عزیز من!
چه کنم؟
چه کنم که نخواستی، یا نتوانستی به سوی چیزی که اعتباری، شکوهی، ظرافتی، لطفی، ملاحتی، عِطری، و زیبایی یگانهیی دارد، پلی از ابریشم ِ هزار رنگ ِ عشق بسازی
و بندبازانه آن پل ابریشمی را بپیمایی...
چه کنم؟
از عشق سخن باید گفت؛ همیشه از عشق سخن باید گفت.