نشر توسط:admin Views 32 تاریخ : 7 اسفند 1394 نظرات ()
در جریان «پشت و رو»، جدیدترین شاهکار استودیو پیکسار که داستانش در ذهن یک دختر یازده ساله میگذرد، یا درگیر مفاهیم روانشناختی عمیق فیلم بودم یا بغضهایم یکی پس از دیگری میترکید و اشک میریختم. میدانم اشک ریختن پای انیمیشنهای پیکسار چیز جدیدی نیست. چون برخی از تاریکترین لحظات زندگی، غمناکترین خلوتهای انسانی و پاکترین احساساتِ کودکی را میتوانید در انیمیشنهای کودکانهی آنها تجربه کنید، اما باید به شما هشدار دهم که «پشت و رو» دست تمام کارهای دیگر پیکسار را در این زمینه از پشت قفل زده و همچون یک تراژدی سوزناک، قلبتان را به دهانتان میآورد و با داستانگویی پُرجزییات و بینظیرش به مرز جدیدی در حوزهی انیمیشنسازی و فرهنگ عامه تبدیل میشود. «پشت و رو» دقیقا همان حسی را دارد که وقتی برای اولینبار بهترین آثار پیکسار را میدیدیم، در وجودمان میجوشید؛ همان حسی که باعث میشد دهانمان از شگفتی باز بماند و باور نکنیم که درحال دیدن چنین تصاویر، کاراکترها و مفاهیمی در قالب یک انیمیشن هستیم. با این تفاوت که پیکسار این بار این حس «ویژه» را بعد از تجربههایی مثل «وال-ای»، «بالا» و «داستان اسباببازی ۳» تکرار کرده است و با توجه به اینکه «پشت و رو» بیشتر از تمام کارهای این استودیو به منبع الهام آنها، یعنی آثار هایائو میازاکی نزدیک است.
در اینجا نیز «پشت و رو» با دوری از پالسهای تصویری و داستانگویی کلیشهای که حتی در میان بهترینهای پیکسار هم جدید است، تجربهی پُرتنش، هیجانانگیز و گرمی را ساخته که درست مثل تم فیلم در کنار غم، اندوه و آشفتگی قرار گرفته و در ترکیب با یکدیگر به یک مطالعهی شخصیتی درگیرکننده تبدیل شده که در حد صدها جلد کتاب روانشناسی سنگین حرف میزند، بدون اینکه متوجه شوید ذهن را در هر سن و سالی که هستید، کالبدشکافی میکند و با لمسِ نقاط حساس و فراموششدهی خاطراتتان به یک موسیقی خلسهوار تبدیل میشود. این همان زمانی است که امکان ندارد بغض گلویتان را نفشارد و ارتباط ناگسستنی و تنگاتنگی با فیلم برقرار نکنید. هوشمندی و عنصر نبوغآمیزِ سناریوی «پشت و رو» این است که در چندین مرحلهی مختلف نوشته شده و مثل ساعت کار میکند. فیلم از نگاه یک بزرگسال میتواند به عنوان چوب کبریت روشنی عمل کند که فیتیلهی دینامیتِ نوستالژی دوران کودکیاش را روشن میکند و میگذارد منفجر شود. از نگاه همین بزرگسال تبدیل به نمایش زیبایی دربارهی نوع نگاه پدر و مادرها به رفتار و خواستههای فرزندشان میشود. در همین حین، «پشت و رو» یک کمدی درجهیک هم است که بیوقفه میخنداند و با دنیاسازی پُرزرق و برقش، سرزمینی به رنگارنگی و پیچیدگی «داستان اسباببازی» خلق میکند. در این بین، ریتم و لحن فیلم بدون اینکه دچار چندپارگی شود، از یک کندو کاو بامزه درون ذهن یک بچه شروع میشود و به ترتیب، هیجانانگیز، پُرتنش، افسردهکننده و مالیخولیایی میشود.
اکثر زمان فیلم را درون ذهن دختری به اسم رایلی میگذارنیم که به خاطر تصمیم پدرش برای نقلمکان از مینهسوتا به سن فرانسیسکو ناراحت و افسرده است. چون این به معنی دوری از تمام چیزهایی که شخصیتش در تعامل با آنها شکل گرفته، خداحافظی با دوستانش و خاطرات خوش و لذتبخش محل زندگیشان است. او مثل هر بچهی دیگری در این موقعیت، از شروع دوباره میترسد و دلتنگ گذشتههاست. این یکی از ابتداییترین بحرانهای روانی هر انسانی است که مدیریت درست آن میتواند آن کودک را یک مرحله بزرگتر کند. اما وظیفهی این کار برعهدهی چهار احساس اصلی رایلی است که در دفتر مرکزی مغزش، کنترل اوضاع را برعهده دارند. لذت: دختری که روحیهی شاداب و پُرجنش و جوشی دارد؛ غـم: دختر چاقی که همیشه ناراحت و خسته است؛ ترس: یک موجودِ بنفشِ استخوانی با چشمانی ورقلمبیده؛ انزجار: دختری سبز رنگ که کمی افادهای است و خشم: مرد کت و شلوارپوشِ سرخرنگی که راه و بیراه از کوره در میرود!
احساسات رایلی متخصص کنترل روان او نیستند و قبلا چنین بحرانهای احتمالی را در آموزشگاهی مرور نکرده تا از قبل توانایی مبارزه و واکنش درست در مقابله با آنها را داشته باشند. آنها جزیی از رایلی هستند که رشد فکریشان مساوی است با رشد فکری رایلی. یکی از زیباترین جنبههای سینما داستانگویی تصویری است. از همان وقتی که رایلی را برای اولینبار میبینیم، او درحال تقلا و مبارزه برای کنار آمدن با تغییر ناخواستهای است که در زندگیاش رخ داده. سفر ما به درون ذهن او به جای یک ماجراجویی فانتزی و هیجانانگیز در بدن یک انسان، بیشتر فرصت و تمهیدی برای تصویری کردنِ اعصابِ آشفته و احساسات گمشدهای هستند که از منطقهی آسایششان بیرون شدهاند و باید خودشان را در مقابل یک بحران و ماموریت ناشناخته آبدیده کنند. میبینیم که رایلی دختر بازیگوش و باهوشی است که در راه رسیدن به سن فرانسیسکو با این تغییر کنار آمده و شروع به خلق تصوراتی جالب از خانهی جدیدشان کرده است. اما وقتی خانه یک درصد هم شبیه آن چیزهایی نیست که تصورشان را کرده بود، اگرچه او ضربهی اول را میخورد، اما ذهنش کماکان این توانایی را دارد تا از نقشهی دوم استفاده کند و خوشحالی و امید را برگرداند.
اما خیلی طول نمیکشد که شب فرا میرسد. رایلی تنها در اتاقی خوابیده که اصلا شبیه چیزی که به آن عادت کرده بود، نیست. فردا صبح هم قرار است وارد مدرسهای شود که هیچکس و هیچچیزش را نمیشناسد. اینجا است که هرچقدر هم زرنگ و مثبتاندیش باشی، ناراحتی و دلتنگی به حس قالب تبدیل میشود. از آنجایی خودم بهشخصه این حس را تجربه کردهام، میدانم چه حس تهوعآور اما در عین حال فوقالعادهای است که بودنِ درون آغوش سردش لازم است. لازم است تا اولین ضربهی حقیقت زندگی را بخوری و از دردش به گریه بیافتی. لازم است تا غم تلخ دوری را حس کنی تا بعدها حس شیرین خوشحالی را با تمام وجود درک کنی و برای بقای تکتک ثانیههایش تلاش کنی. یا چرا تلخ؟ بعضیوقتها فکر کردن به یک خاطرهی دلانگیز اما از دسترفته ترکیب تلخ و شیرینی میشود که غیرقابلتوصیف است. اما «لذت» چنین فکری نمیکند. وقتی «غم» در روز اول مدرسه بنابر غریزهاش کنترل ذهن رایلی را به دست میگیرد و همین به گریه کردن او در مقابل همکلاسیهایش میانجامد. «لذت» عصبانی میشود، چون فکر میکند انسان تنها به شادی بهعلاوهی کمی ترس، انزجار و خشم احتیاح دارد و غم چیز خیلی بدی است. اما او این تناقض جالب را نمیداند که اگر غم نباشد، لذت هم معنایش را از دست میدهد.
به این ترتیب، «پشت و رو» به کندو کاوی روانشناسانه از دورهای از زندگی انسان تبدیل میشود که نه تنها خیلی از ما آن را از سر گذراندهایم. بلکه این دوره همان زمانی است که بچهی بازیگوش را با یکی از حقایق گند بزرگسالی آشنا میکند. پیکسار بهطرز استادانهای این ماموریت را انجام داده و در قالب یک بلاکباستر هالیوودی، به یک بررسی همهفهم از نحوهی کارکرد ذهن انسان و اهمیت تکتک احساساتمان رسیده است. تمام کاراکترها و لوکیشنهایی که ما داخل ذهن رایلی با آنها آشنا میشویم، حالت تمثیلی دارند و نمایندهی تصویری احساساتِ غیرقابلنمایشاش هستند. این همان عنصری است که «پشت و رو» را از دیگر ساختههای پیکسار جدا میکند و همان رازی است که آن را اینقدر نوآورانه و پُر از تازگی کرده است.
برخلاف دیگر کارهای فانتزی و علمی-تخیلی معرف پیکسار، اینجا با رویایی طرف هستیم که در واقعیت ریشه دوانده و خودش را به مرور توضیح میدهد. کافی است دقت کنید که دنیای این سوی ذهن رایلی، اگرچه از طریق تصویرسازی کامپیوتری خلق شده اما چقدر شبیه دنیای واقعی ما است. خبری از دنیای مخفی عروسکها نیست. اتفاقاتی که برای رایلی میافتد خیلی آشنا و پیش پا افتاده هستند. یکی از جنبههای درخشان «پشت و رو» همینجا خودش را نمایان میکند. داستان فیلم به سادگی دربارهی مشکل رایلی در مدرسهی جدیدش و عصبانیتش از دست والدینش است. اما خلاقیت بینظیر پیکسار در استفاده از ابرازی به نام دنیای درون ذهن، همین داستان یکخطی را به یک روایت پیچیده تبدیل کرده است. تمام تجربههایی که رایلی در طول کودکیاش داشته، دنیایی موازی از رنجها، خاطرات و ارتباطات را در ذهنش شکل داده است. در میان جنگل سیبزمینی سرخکرده یا شهر ابری، غمانگیزترین و زیباترین لحظات فیلم پیرامون بینگ بانگ، دوست خیالی رایلی میگذرد. او یکی از پختهترین و عمیقترین کاراکترهای فیلم است. اگرچه او از جنس پشمک صورتی است، اما برخلاف اینکه رایلی او را فراموش کرده، بیگ بانگ کماکان به خوشحال کردنش اهمیت میدهد و همین جنبهی قهرمانانهای نیز به او بخشیده است. بینگ بانگ اما نماد معصومیت و کودکی سفید رایلی هم است. و از همین سو، برخی از تاریکترین مفاهیم فیلم که در حد سکانس زبالهسوزی «داستان اسباببازی۳» ترسناک هستند، با محوریت او منتقل میشوند.
کارگردانی فیلم به خوب کسی سپرده شده: پیتر داکتر. کسی که در «کمپانی هیولاها» و «بالا» نشان داده بود که توانایی عجیبی در ترکیبِ اکشن و ماجراجوییهای تند و سریع و عقب نماندن از پرداختن به موضوعات عمیقتر فیلمنامه دارد. این اتفاق در «پشت و رو» افتاده و شخصیتپردازی بیعیب و نقص فیلم بهعلاوهی احساس درگیری شدیدی که بیننده با اتمسفر نزدیک فیلم برقرار میکند، باعث میشود تا سکانسهای هیجانانگیز «پشت و رو» در حد یک تریلر بزرگسالانه، دلهرهآور و تکاندهنده شوند. فیلمنامه اما مثل همیشه باید در کلاسهای سناریونویسی تدریس شود. از نحوهی معرفی ابزارهای داستانی مثل گاری پرنده و پسر رویاهای رایلی گرفته تا جوکهای چندبعُدی کاراکترها که انواع تماشاگران را میخندانند. مثلا جملهی یکی از کاراکترها دربارهی اینکه چقدر فکتها و نظرات «شبیه» هم هستند یا نوشتهی «من برای مدت زیادی درحال سقوط در یک چاه هستم» که روی یکی از پوسترهای استودیوی خوابسازی ذهن رایلی است را ببینید. و البته خلق یک جامعهی مخفی دیگر با تمام جزییات، قوانین و طبقاتش که باید انتظار دنبالههایی برای جستجو در تمام بخشهای ناشناختهی آن را داشته باشیم.
خوشبختانه نویسندگان حواسشان در پروسهی پرداخت رایلی به عنوان یک دختر تینایجرِ عصبانی جمع بوده. برخلاف اکثر نوجوانهای اعصابخردکن سینما، ما افسردگی رایلی را درک میکنیم و نگرانش میشویم و هرگز تندخوییاش را به پای بچگی و حس شورشگری نوجوانانهاش نمینویسیم و فکر نمیکنیم اگر او بزرگتر بود طوری دیگر رفتار میکرد. «پشت و رو» هیچ آنتاگونیستی ندارد. این خود رایلی است که در عمق تاریک ذهنش زندانی شده و این خودش است که هروقت زمانش رسید باید آمادهی بیرون آمدن از آن شود و بدونشک در این راه چیزهای زیبایی هم فدا میشوند. در این زمینه، «پشت و رو» خیلی شبیه به «پسرانگی» ریچارد لینکلیتر است. اینجا هم همهچیز در ستایش کوچکترین لحظههای زندگیمان است که غمناک یا شاد شخصیتمان را میسازند. اگر «داستان اسباببازی» یادآور گذشت زمان بود. اگر «وال-ای» دربارهی نجات انسانهای فراموشکار توسط روباتی انسانتر از آنها بود، زیباترین پیام «پشت و رو» هم این است که مالیخولیا و اندیشیدن دربارهی ستمهای زندگی نه تنها به اندازهی شادی مهم است، بلکه شاید اهمیت بیشتری هم دارد. پرداختن به چنین کانسپت بلندی، یعنی پیکسار در اوج شگفتی و تکامل. یعنی خودتان را برای بغض کردن و دلتنگی آماده کنید.
تهیه شده در زومجی