نشر توسط:admin Views 28 تاریخ : 30 بهمن 1394 نظرات ()
ناگهان پَر میکشند از گوشهی دیوارها...
با همان ترسی که وقتی بچه خرگوشی سپید
میگریزد از لب و دندان تیز مارها
با همان زخم و جراحتها که شیر خستهای
بر تنش جا مانده است از صحنهی پیکارها
میروم سر میگذارم بر کویر و کوه و دشت
میروم گم میشوم در دامن شنزارها
آه ... دیدی خاطراتم را چطور از ریشه کند؛
دست و بازویی که پیشش مرده بودم بارها ؟!
کار و بار شعرت از اندوه من رونق گرفت
سکهی نام تو بالا رفت در بازارها !
تک تک سلولهایم هر یک از رگهای من
ملتهب بودند در جریان آن دیدارها ...
میروی بعد از هزاران سال پیدا میشوی
با فسیل استخوانهای زنی در غارها ...
شیرین خسروی