تازه ها
شعر”عقاب و کلاغ”
یکی از زیباترین اشعار در شعر معاصر ایران شعر عقاب اثر دكتر پرويز خانلري است.
گشت غمناک دل و جان عقاب/چو از او دور شد ایام شباب
دید کش دور به انجام رسید /افتابش به لب بام رسید
باید از هستی دل بر گیرد/ره سوی کشور دیگر گیرد
خواست تا چاره ناچار کند/دارویی جوید و در کار کند
صبح گاهی ز پی چاره کار/گشت بر باد سبک سیر سوار
گله کاهنگ چرا داشت به دشت/ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان .بیم زده .دل نگران/شد پی بره نوزاد دوا ن
کبک در دامن خاری اویخت/مار پیچید و به سوراخ گریخت
آهو استاد و نگه کرد و رمید/دشت را خط غباری بکشید
لیک صیاد سر دیگر داشت/صید را فارغ و ازاد گذاشت
چاره مرگ نه کاریست حقیر/زنده را دل نشود از جان سیر
صید هر روزه به چنگ امد زود/مگر انروز که صیاد نبود
آشیان داشت در ان دامن دشت/زاغکی زشت بد اندام و پلشت
سنگها از کف طفلان خورده/جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زیسته افزون ز شمار/شکم اکنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا دید عقاب/زاسمان سوی زمین شد به شتاب
گفت :کای دیده ز ما بس بیداد/با تو امروز مرا کار افتاد
مشکلی دارم اگر بگشایی/بکنم هر چه تو می فرمایی
گفت: ما بنده در گاه تو ایم/تا که هستیم هوا خواه تو ایم
بنده آماده . بگو فرمان چیست/جان به راه تو سپارم جان چیست
دل چو در خدمت تو شاد کنم/ننگم اید که ز جان یاد کنم
این همه گفت ولی با دل خویش/گفتگویی دگر آورد به پیش
کاین ستمکار قوی پنجه کنون/از نیاز است چنین زار و زبون
لیک ناگه چو غضبناک شود/زو حساب من و جان پاک شود
دوستی را چو نباشد بنیاد/حزم را بایدم از دست نداد
دردل خویش چو این رای گزید /پر زد و دورترك جاي گزيد
زار و افسرده چنین گفت عقاب/که مرا عمر حبابیست بر آب
راست است این که مرا تیز پرست/لیک پرواز زمان تیز ترست
من گذشتم به شتاب از در و دشت/به شتاب ایام از من بگذشت
گر چه از عمر دل سیری نیست/مرگ می آید و تدبیری نیست
من و این شهپر و این شوکت و جاه/عمرم از چیست بدین حد کوتاه
تو بدین قامت و بال ناساز/به چه فن یافته ای عمر دراز
پدرم از پدر خویش شنید/که یکی زاغ سیه روی پلید
با دو صد حیله به هنگام شکار/صدره از چنگش کردست فرار
پدرم نیز به تو دست نیافت/تا به منزلگه جاوید شتافت
لیک هنگام دم باز پسین/چون تو بر شاخ شدی جای گزین
از سر حسرت با من فرمود/کاین همان زاغ پلیدست که بود
عمر من نیز به یغما رفته است/یک گل از صد گل تو نشکفته است
چیست سرمایه این عمر دراز/رازی اینجاست تو بگشا این راز
زاغ گفت :ار تو در این تدبیری/عهد کن تا سخنم بپذیری
عمرتان گر که پذیرد کم و کاست/دگری را چه گنه کاین ز شماست
ز آسمان هیچ نیایید فرود/آخر از اینهمه پرواز چه سود
پدر من که پس از سیصد و اند/کان اندرز بد و دانش پند
بارها گفت که بر چرخ اثیر/بادها راست فراوان تاثیر
بادها کز زبر خاک وزند/تن و جان را نرسانند گزند
هرچه از خاک شوی بالاتر/باد را بیش گزند گزند است و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک/آیت مرگ شود پیک هلاک
ما ازآن سال بسی یافته ایم/کز بلندی رخ بر تافته ایم
زاغ را میل کند دل به نشیب/عمر بسیارش ازآن گشته نصیب
دیگر ان خاصیت مردار است/عمر مردار خواران بسیار است
گند و مردار بهین درمان است/چاره رنج تو زان آسان است
خیز و زین ره چرخ مپوی/طعمه خویش بر افلاک مپوی
ناودان جایگهی سخت نکوست/به ازآن کنج حیاط و لب جوست
من که بس نکته نیکو دانم/راه هر برزن و هر کو دانم
خانه ای در پس باغی دارم/ون در آن گوشه سراغی دارم
خوان گسترده الوانی هست/خوردنیهای فراوانی هست
آنچه زان زاغ چنین داد سراغ/گند زاری بود اندر پس باغ
بوی بد رفته از آن تا ره دور/معدن پشه مقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان/سوزش و کوری دو دیده از آن
آن دو همراه رسیدند از راه/زاغ بر سر سفره خود کرد نگاه
گفت : خوانی که چنین الوانست/لایق حضرت این مهمانست
می کنم شکر که درویش نیم/خجل از ما حضر خویش نیم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند/تا بیاموزد ازو مهمان پند
عمر در اوج فلک برده به سر/دم زده در نفس باد سحر
ابر را دیده به زیر پر خویش/حیوان را همه فرمانبر خویش
بارها آمده شادان ز سفر/به رهش بسته فلک طاق ظفر
سینه کبک و تذرو و تیهو/تازه و گرم شده طعمه او
اینک افتاده بر این لاشه و گند/باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود/حال بیماری دق یافته بود
دلش از نفرت و بیزاری ریش/گیج شد . بست دمی دیده خویش
یادش آمد که بر آن اوج سپهر/هست پیروزی و زیبایی و مهر
فر و آزادی و فتح و ظفرست/نفس خرم باد سحرست
دیده بگشود و بهر سو نگریست/دید گردش اثری زینها نیست
آنچه بود از همه سو خواری بود/وحشت و نفرت و بیزاری بود
بال بر هم زد و بر جست از جا/گفت کای یار ببخشای مرا
سالها باش و بدین عیش بناز/تو و مردار تو و عمر دراز
من نیم در خور این مهمانی/گند و مردار تو را ارزانی
گر بر اوج فلکم باید مرد/عمر در گند به سر نتوان برد
شهپر شاه هوا اوج گرفت/زاغ را دیده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد/راست با مهر فلک همسر شد
لحظه ای چند بر این لوح کبود/نقطه ای بود و سپس هیچ نبود
شعر از دکتر پرویز خانلری