نشر توسط:admin Views 30 تاریخ : 27 ارديبهشت 1395 نظرات ()
ملکالشعرای بهار » گزیده اشعار شاه انوشیروان به موسم دیرفت بیرون ز شهر بهر شکاردر سر راه دید مزرعهایکه در آن بود مردم بسیاراندر آن دشت پیرمردی دیدکه گذشته است عمر او ز نوددانهٔ جوز در زمین میکاشتکه به فصل بهار سبز شودگفت کسری به پیرمرد حریصکه: «چرا حرص میزنی چندین؟پایهای تو بر لب گور استتو کنون جوز میکنی به زمینجوز ده سال عمر میخواهدکه قوی گردد و به بار آیدتو که بعد از دو روز خواهی مردگردکان کشتنت چه کار آید؟»مرد دهقان به شاه کسری گفت:« مردم از کاشتن زیان نبرنددگران کاشتند و ما خوردیمما بکاریم و دیگران بخورند»
شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعهای
که در آن بود مردم بسیار
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانهٔ جوز در زمین میکاشت
که به فصل بهار سبز شود
گفت کسری به پیرمرد حریص
که: «چرا حرص میزنی چندین؟
پایهای تو بر لب گور است
تو کنون جوز میکنی به زمین
جوز ده سال عمر میخواهد
که قوی گردد و به بار آید
تو که بعد از دو روز خواهی مرد
گردکان کشتنت چه کار آید؟»
مرد دهقان به شاه کسری گفت:
« مردم از کاشتن زیان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند»