نشر توسط:admin Views 28 تاریخ : 26 ارديبهشت 1395 نظرات ()
مادر من فقط يك چشمداشت. من از اون متنفر بودم ... اون هميشه مايه خجالت من بود... اون براي امرار معاش خانواده براي معلم ها و بچه مدرسهايها غذا ميپخت... يك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره خيلي خجالت كشيدم. آخه اون چطور تونست اين كار رو بامن بكنه... به روي خودم نياوردم، فقط با تنفر بهش يه نگاه كردم وفوراً از اونجا دور شدم.روز بعد يكي از همكلاسيها منو مسخره كرد و گفت: هووو .. مامان تو فقط يك چشم دارهفقط دلم ميخواست يك جوري خودم رو گم و گور كنم.