تازه ها
ســـــــــارا [جلد اول]
- خوب خوابیدی ... خوب .
وقتی به پله ی آخر رسیدم . زیر لب گفتم که بیدار نشود و هرگز هم نشد . روی آخرین پله زیر سایه بان ایستادم تا باران سیگارم را خاموش نکند . آخری بود . پاکت خالی شده بود . نگاهم به پیرمرد بود که احتمالن یک فال هم نفروخته بود . اگه سیگار می فروختی دو پاکت می خریدم ... ته سیگار را پرت کردم پایین پله ها و به باران تن دادم .
چند قدمی برداشتم و صدای ناقوس کلیسای آن سمت خیابان مرا خواند و من ترجیح دادم پناه ببرم به سایه بان کیوسک روزنامه فروشی تا از اتفاقات نو مطلع شوم . از مردی که دشنه در قلب همسرش کرد و کیهان را در تسخیر خود در آورده بود . مردی که همشهری من بود .
- یه پاکت دان هیل بده ...
- ( جنوبی است . احتمالن اهواز ) خوندی خبر رو ؟
- کدوم ؟
- همین مرده که زنشو کشته ... نچ نچ نچ ... میگن پای یه زن دیگه وسط بوده ...
- ( در حالی که از پاکت یک نخ بیرون می کشم ) خیلی مطمئن نباش .
- مطمئنم . با یه زن دیگه دیدنش همسایه هاش چند بار . روشن شد ؟
- ( دود ها را از بینی ام بیرون می رانم ) حسابی ...
سیگارم که تمام می شود راه می افتم به سمت پایین خیابان . سمت همان مسجد قدیمی که فقط مناره هایش مانده و صدای اذانی که معلوم نیست از کجا می آید و سقاخانه ای که تا چند وقت پیش کسبه با آبش وضو می گرفتند اما مدتی است که خشکیده . میرزا می گفت نشانه ی خوبی نیست ، کفاره ی گناهانتان را بدهید که گناه بزرگ در راه است . وقتی میرزا حرف می زد همه سرتاپا گوش بودند و وقتی می رفت کسی نبود که نگوید پیر شده خرافات می بافه ، توجهی بهش نکنین و میرزا رفت و گناه بزرگ از راه رسید .
کنار مسجد ایستادم . خواستم سیگاری روشن کنم . نشد . یعنی باد اجازه نداد و باران کمکش کرد . تند تر شده بود . بارانی به آن شدت سابقه نداشت . تمام دست فروش ها به تکاپو افتاده بودند که نایلونی ، سلفونی ، پارچه ای پیدا کنند اجناسشان خیس نشود . مردم می دویدند و برخی روزنامه ی صبح را روی سرشان گرفته بودند و روزنامه ی عصر هم که همه ی نسخه هایش خیس شده بود تا غلامعلی به خودش بیاید . آب خیابان را گرفت . سرهنگ محمدی که مدتی در ایتالیا در سفارت کار می کرد ، می گفت ونیز همین طوریه تازه شایدم عمق آبش کمتره و همه می دانستند غلو می کند . غلامعلی برگشت به شهرشان و سرهنگ محمدی فلج شد و ویلچر نشین شد و چند سالی گذشت و دوباره همان طور باران می آمد .
در بارانی ام فرو رفتم . آرام آرام . کاملن خیس بودم . به فرش فروشی نصرالله خان رسیده بودم . هنوز هم بوی خاکستر می داد . هنوز هم بوی نم باران روی قالیچه های جلوی مغازه می آمد . سارا آمده بود . محسن شاگرد اوس کریم نانوا بهم خبر داد . رفتم سمت فرش فروشی . نصرالله خان نبود . سارا ایستاده بود دم در و سیگار می کشید . دو ماهی بود ندیده بودمش . یک دسته از موهای مشکی اش را روی صورتش دوانده بود . به روبرو خیره بود و من را نمی دید . شاید هم می دید . صدایش کردم . از بچگی با هم بزرگ شدیم تا دانشگاه او را برد پیش خودش . بغلم کرد . انتظارش را نداشتم . بوسیدمش . انتظارش را نداشت . ازدواج کردیم . انتظارش را نصرالله خان نداشت . سارا رفت . هیچ کس انتظارش را نداشت ...
[ادامه دارد ...]