ســـــــــارا [جلد آخر]

تازه ها

ســـــــــارا [جلد آخر]

نظرات ()

 روی پله ی در ورودی خانه ی خاک گرفته ام می نشینم و منتظر می شوم تا قانون بیاید و مرا ببرد . باران خیلی شدید شده . زیر طاق خانه پناه گرفته ام تا بیایند مرا ببرند .فکر می کنم به اتفاقاتی که چنان سریع بر ما گذشتند که گویی لحظه ای پیش بود که سارا التماس می کرد و من گریه . فشار افکار را نمی توانستم تحمل کنم و سیگاری روشن کردم . حتی سیگارم هم بوی خاکستر فرش های سوخته ی نصرالله خان را می داد .

عذرا خانوم در را باز کرد و مرا به داخل هدایت کرد که نصرالله خان را ببینم . مغموم و بهت زده به گوشه ای خیره بود و زیرلب چیز هایی می گفت و گاه پوزخندی می زد . احساس کردم زیر فشار حوادث عقلش زایل شده . بالاخره متوجه حضورم شد و با اشاره ی دست فهماند که کنارش بنشینم . کنار صندلی شاهانه ی نصرالله خان که به مردی از اسب افتاده هم جلوه ی شاهی نشستم و پس از مشاهده ی زیر سیگاری لبالب پر از خاکسترش اجازه ی دود کردن گرفتم تا مشغول صحبت شود . " هزارتا خنجر از دشمن می خوردم انقدر زور نداشت که از دوست خوردم " مبهوت شدم . فکر کردم فهمیده که کار محسن بوده ولی یادم افتاد که محسن گفته بود که قبل از او ترتیب مغازه داده شده . با صدایی که کم نمی لرزید گفتم : " فهمیدین بالاخره ؟ " سر تکان داد . احساس کردم اشکی روی صورتش سرازیر شد . با صدایی که از شدت غم و نفرت و سرگشتگی گویی نجوایی بیش نبود گفت : " سنگستانی" .

خیابان را کم کم آب برداشته بود . بچه که بودم ، یک بار که باران آمد رو به آسمان گفتم : " گریه نکن خدا همه چی درست می شه " . البته خودم یادم نمی آمد و مادرم گفت چنین گفته ام . اما امروز خدا هر چقدر هم اشک بریزد هیچ چیز درست نخواهد شد . در فکر و خیال و دود سیگارم غوطه ور بودم که دیدم کسی از دور دوان دوان می آید . روزنامه ای بر سرش گرفته بود که خیس نشود و مضحک می نمود . ادموند بود . دقیقن نفهمیدم در کلیسا چه کاره است اما بسیار مودب بود و همیشه مرا آقا صدا می زد . در کوچه با بچه ها فوتبال بازی می کرد و سرگرمشان می کرد ، بچه ها به او "ادموند بزیک" می گفتند و او بسیار خوشحال می شد . به من که رسید نفس نفس می زد : " آقا ، منتظرتون هستن . فرستادن بیام دنبالتون " به او خیره شدم . " شنیدین آقا ؟ " و بلند شدم . پشت بارانی ام را که حسابی خاک گرفته بود را تکاندم و همراهش به سمت کلیسا بازگشتیم .

- خوب خوابیدی ... خوب .

- خوندی خبر رو؟

- کدوم ؟

- همین مرده که زنشو کشته ... نچ نچ نچ ... میگن پای یه زن دیگه وسط بوده ...

- خیلی مطمئن نباش .

 کفاره ی گناهانتان را بدهید که گناه بزرگ در راه است .

 کینه بد مرضیه ... " میرزا می گفت "

یادم نمیاد کاری کرده باشه که لایق این بلا باشه .

تلفن زنگ زد .
 پدر بود .

" داداش بابا میگه اون گناه بزرگ که میرزا ازش صحبت می کرد امشبه دیگه ؟ " گفتم : " بهش بگو آره "

  از پنجره ی اتاقم طوری که کسی متوجه نشود ، حیاط را دید می زدم .

سرهنگ محمدی رو به من می گفت که یادش نمی آید که نصرالله خان کینه ای چنین ارزشمند در دل کسی کاشته باشد . جعفر قصاب هم با سر تائیدش کرد و من هم مختصر پاسخ دادم که یادم نمی آید .

کینه مثل بچه ی انسانه ، کوچیک متولد می شه اما رشد می کنه و بزرگ می شه و وقتی بزرگ شد خیلی عجوله که نشون بده چند مرده حلاجه ...

نصرالله خان می ترسه کار رو قانونیش کنه ، می ترسه طرفش بفهمه سر خانواده شم بکنه زیر آب

بی اختیار فریاد زدم : " ســـــــــارا "

به من لبخند زد و دوید و دوید و خودش را از روی پل پرت کرد پایین و من دویدم تا بگیرمش و نشد و زیر پل دریاچه ای بود چنان راکد که به سبزی می زد و سارا را بلعید.

میرزا رفت و گناه بزرگ از راه رسید .

بغلم کرد . انتظارش را نداشتم . بوسیدمش . انتظارش را نداشت . ازدواج کردیم . انتظارش را نصرالله خان نداشت . سارا رفت . هیچ کس انتظارش را نداشت . کشتمش . خدا انتظارش را نداشت ...

تلفن زنگ زد .
 پدر بود .
- تمومش کردی ؟
- نه هنوز . نمی تونم .
- چیه ؟ نکنه عاشقش شدی ؟

کینه بد مرضیه ...

     از پنجره ی اتاقم طوری که کسی متوجه نشود ، حیاط را دید می زدم . منتظر فرصت بودم برای فرار . از پله ها آرام آرام بالا می آیم . بی توجه به پیرمردی که روی آخرین پله نشسته و فال می فروشد .

 کفاره ی گناهانتان را بدهید که گناه بزرگ در راه است .

" داداش بابا میگه اون گناه بزرگ که میرزا ازش صحبت می کرد امشبه دیگه ؟ " گفتم : " بهش بگو آره "

و من ترجیح دادم پناه ببرم به سایه بان کیوسک روزنامه فروشی تا از اتفاقات نو مطلع شوم . از مردی که دشنه در قلب همسرش کرد و کیهان را در تسخیر خود در آورده بود . مردی که همشهری من بود . مردی که من بودم .

- تمومش کردی ؟
- نه هنوز . نمی تونم .

هیچ کس انتظارش را نداشت ... هیچ کس ...




[این داستان -  ســـــــــارا  - خلاصه شده و پایان بندی آن عوض شده . در صورت تمایل صبر کنید تا کتابش چاپ شود !]