تازه ها
ســـــــــارا [جلد آخر]
عذرا خانوم در را باز کرد و مرا به داخل هدایت کرد که نصرالله خان را ببینم . مغموم و بهت زده به گوشه ای خیره بود و زیرلب چیز هایی می گفت و گاه پوزخندی می زد . احساس کردم زیر فشار حوادث عقلش زایل شده . بالاخره متوجه حضورم شد و با اشاره ی دست فهماند که کنارش بنشینم . کنار صندلی شاهانه ی نصرالله خان که به مردی از اسب افتاده هم جلوه ی شاهی نشستم و پس از مشاهده ی زیر سیگاری لبالب پر از خاکسترش اجازه ی دود کردن گرفتم تا مشغول صحبت شود . " هزارتا خنجر از دشمن می خوردم انقدر زور نداشت که از دوست خوردم " مبهوت شدم . فکر کردم فهمیده که کار محسن بوده ولی یادم افتاد که محسن گفته بود که قبل از او ترتیب مغازه داده شده . با صدایی که کم نمی لرزید گفتم : " فهمیدین بالاخره ؟ " سر تکان داد . احساس کردم اشکی روی صورتش سرازیر شد . با صدایی که از شدت غم و نفرت و سرگشتگی گویی نجوایی بیش نبود گفت : " سنگستانی" .
خیابان را کم کم آب برداشته بود . بچه که بودم ، یک بار که باران آمد رو به آسمان گفتم : " گریه نکن خدا همه چی درست می شه " . البته خودم یادم نمی آمد و مادرم گفت چنین گفته ام . اما امروز خدا هر چقدر هم اشک بریزد هیچ چیز درست نخواهد شد . در فکر و خیال و دود سیگارم غوطه ور بودم که دیدم کسی از دور دوان دوان می آید . روزنامه ای بر سرش گرفته بود که خیس نشود و مضحک می نمود . ادموند بود . دقیقن نفهمیدم در کلیسا چه کاره است اما بسیار مودب بود و همیشه مرا آقا صدا می زد . در کوچه با بچه ها فوتبال بازی می کرد و سرگرمشان می کرد ، بچه ها به او "ادموند بزیک" می گفتند و او بسیار خوشحال می شد . به من که رسید نفس نفس می زد : " آقا ، منتظرتون هستن . فرستادن بیام دنبالتون " به او خیره شدم . " شنیدین آقا ؟ " و بلند شدم . پشت بارانی ام را که حسابی خاک گرفته بود را تکاندم و همراهش به سمت کلیسا بازگشتیم .
- خوب خوابیدی ... خوب .
- خوندی خبر رو؟
- کدوم ؟
- همین مرده که زنشو کشته ... نچ نچ نچ ... میگن پای یه زن دیگه وسط بوده ...
- خیلی مطمئن نباش .
کفاره ی گناهانتان را بدهید که گناه بزرگ در راه است .
کینه بد مرضیه ... " میرزا می گفت "
یادم نمیاد کاری کرده باشه که لایق این بلا باشه .
تلفن زنگ زد .
پدر بود .
" داداش بابا میگه اون گناه بزرگ که میرزا ازش صحبت می کرد امشبه دیگه ؟ " گفتم : " بهش بگو آره "
از پنجره ی اتاقم طوری که کسی متوجه نشود ، حیاط را دید می زدم .
سرهنگ محمدی رو به من می گفت که یادش نمی آید که نصرالله خان کینه ای چنین ارزشمند در دل کسی کاشته باشد . جعفر قصاب هم با سر تائیدش کرد و من هم مختصر پاسخ دادم که یادم نمی آید .
کینه مثل بچه ی انسانه ، کوچیک متولد می شه اما رشد می کنه و بزرگ می شه و وقتی بزرگ شد خیلی عجوله که نشون بده چند مرده حلاجه ...
نصرالله خان می ترسه کار رو قانونیش کنه ، می ترسه طرفش بفهمه سر خانواده شم بکنه زیر آب
بی اختیار فریاد زدم : " ســـــــــارا "
به من لبخند زد و دوید و دوید و خودش را از روی پل پرت کرد پایین و من دویدم تا بگیرمش و نشد و زیر پل دریاچه ای بود چنان راکد که به سبزی می زد و سارا را بلعید.
میرزا رفت و گناه بزرگ از راه رسید .
بغلم کرد . انتظارش را نداشتم . بوسیدمش . انتظارش را نداشت . ازدواج کردیم . انتظارش را نصرالله خان نداشت . سارا رفت . هیچ کس انتظارش را نداشت . کشتمش . خدا انتظارش را نداشت ...
تلفن زنگ زد .
پدر بود .
- تمومش کردی ؟
- نه هنوز . نمی تونم .
- چیه ؟ نکنه عاشقش شدی ؟
کینه بد مرضیه ...
از پنجره ی اتاقم طوری که کسی متوجه نشود ، حیاط را دید می زدم . منتظر فرصت بودم برای فرار . از پله ها آرام آرام بالا می آیم . بی توجه به پیرمردی که روی آخرین پله نشسته و فال می فروشد .
کفاره ی گناهانتان را بدهید که گناه بزرگ در راه است .
" داداش بابا میگه اون گناه بزرگ که میرزا ازش صحبت می کرد امشبه دیگه ؟ " گفتم : " بهش بگو آره "
و من ترجیح دادم پناه ببرم به سایه بان کیوسک روزنامه فروشی تا از اتفاقات نو مطلع شوم . از مردی که دشنه در قلب همسرش کرد و کیهان را در تسخیر خود در آورده بود . مردی که همشهری من بود . مردی که من بودم .
- تمومش کردی ؟
- نه هنوز . نمی تونم .
هیچ کس انتظارش را نداشت ... هیچ کس ...
[این داستان - ســـــــــارا - خلاصه شده و پایان بندی آن عوض شده . در صورت تمایل صبر کنید تا کتابش چاپ شود !]