تازه ها
نقد فیلم: لویاتان (آندری زویاگینتسف) / فساد ذاتی (پل توماس اندرسون)
لویاتان (آندری زویاگینتسف)
آریان گلصورت
وقتی دولت و کلیسا برای رسیدن به منافع مشترک در یک جامعه ضد مالکیت شخصی، فرد را میبلعند!
داستان اسطوره شر و ناامیدی انسانهای تنها
آندری زویاگینتسف پس از موفقیتهای جهانی سه فیلم اول خود، این بار سراغ مضمون آشنای فرد علیه سیستم رفته و تلاش کرده ماجرای مجادله حقوقی یک شهرمند روس با شهرداری نزدیک به دولت ولادمیر پوتین بر سر یک ملک را به داستانی در مورد هیولای قدرت، اسطوره شر و ناامیدی و رنج انسانها تبدیل کند. عنوان فیلم به هیولای عظیم و قدرتمندی اشاره دارد که از دریا سرک میکشد و در عهد عتیق از آن به عنوان لویاتان یاد شده است. موجودی که متون مسیحی نیز آن را شاهزاده جهنم میخوانند. زویاگینتسف که دو فیلم شاخص پیشیناش، بازگشت و تبعید، نیز مملو از عناصر و مولفههای کتاب مقدس و کنایهها و اشارات مذهبی بود، در اینجا هم از استعاره در جهت گسترش سطوح مضمونی درام چند لایهاش استفاده میکند. در لویاتان، دولت تمامیت خواه و ضد مالکیت شخصی روسیه، به هیولایی تشبیه شده که منافع فردی را میبلعد. شهردار این فیلم، یک فرد نزدیک به دولت است که از روابط و رانت خود در جهت اهداف اقتصادیاش استفاده میکند و در این بین نه تنها سرنوشت شهروندهای عادی اهمیت چندانی برایاش ندارد، بلکه برای ترساندن و از میدان به در کردن آنها دست به اسلحه نیز میبرد.
البته لویاتان در حد به تصویر کشیدن جسورانه ساختار قدرت در روسیه و ارائه تصویری ملموس از زندگی سرد مردمان این کشور باقی نمیماند و موفق میشود جنبههای مضمونی دیگری را نیز برای مخاطباش به نمایش بگذارد. هر چه نباشد عنوان فیلم، علاوه بر اسطورههای مذهبی به کتاب معروف توماس هابز نیز اشاره دارد. فیلسوفی که اعتقاد داشت سرشت آدمی بر شالوده خشونت، سودجویی و میل به قدرت استوار است و انسانها برای مقاومت در برابر این وضع طبیعی است که تشکیل جامعه میدهند و با حاکم وارد قراردادی اجتماعی میشوند تا از آنها محافظت کند. قراردادی که به قیمت سرکوب غرایز و آزادی انسان تمام میشود. در اینجا میل شخصیتها به خشونت به اشکال مختلف به تصویر درمیآید (به عنوان مثال تیراندازی با کلاشنیکف در طبیعت به عنوان یک تفریح خانوادگی) و جدال بر سر منافع و عدم اعتماد آدمها به یکدیگر از مهمترین مسائل مطرح شده در فیلم است. اما خبری از حاکمیتی که از مردم در برابر این وضع دفاع کند نیست و دولت نیز مانند همان وکیل قانونمداری که قصد کمک به شخصیت اصلی در دعوای حقوقی را داشت، به حریم خانواده تجاوز کرده و امنیت آن را از بین میبرد.
لویاتان داستان مردی است که از جهات مختلف مورد هجوم قرار میگیرد و باید خانواده و زندگیاش را به هر شکل که میتواند حفظ کند. هر چند این کار به هیچ عنوان در توانش نیست. او فردی است که توسط دولت، دستگاه قضایی و کلیسا، به عنوان ارکان اصلی قدرت در روسیه، له میشود. ارکانی که بر سر منافع مشترک خود با یکدیگر اتحاد دارند و از این قدرت فراوان در جهت سود اقتصادی و حفظ جایگاه بهره میبرند. حتی اگر این اتفاق موجب نابودی همه ابعاد زندگی یک انسان شود. در چنین شرایطی است که مرد حتی نمیتواند به دوستان و نزدیکان خود نیز اعتماد کامل داشته باشد. جامعهای که در آن روابط پشت پرده و سود شخصی بر قانون و عدالت عمومی ارجحیت دارند، حتی شهروندان نیز نسبت به سرنوشت یکدیگر بیتفاوت میشوند. فقط میماند کشیش جوان و فقیری که در بهترین حالت میتواند مرد را به تحمل رنج دعوت کند. آن هم در حالی که همه، از پلیس تا کلیسا، سعی در اعتراف گرفتن از او را دارند. اما آیا مقدس جلوه دادن درد کشیدن، میتواند گرهای از کار باز کند و یا صرفا تمهیدی جهت راحتتر پذیرفتن واقعیتِ تلخ زندگی است؟
اما لویاتان با وجود انتقادات صریحاش از مناسبات سیاسی و اجتماعی روسیه، هرگز اعتبار خود را از مخالفخوانیهای ضد سیستماش نمیگیرد. هر چند این شیوه سطح پایینی است که بسیاری از فیلمسازان وطنی نیز علاقه فراوانی به آن دارند. زویاگینتسف آن قدر باهوش است که همه وجوه تمثیلی و استعاری دراماش را در پس زمینه یک داستان درگیرکننده و شخصیت محور قرار دهد و آن را با ایدههای بصری و میزانسنها و قاببندیهای تاثیرگذار ترکیب کند. لویاتان اگر چه به کندی پیش میرود، اما موفق میشود مضامین قابل بحثی را در قالب یک درام انسانی به تصویر درآورد و سینما را قربانی اشارات صرفا سیاسی نکند. به همین دلیل این فیلمی است که بیش از هر چیز درباره سرنوشت تلخ انسانهای ناامیدی است که از یک طرف به وسیله دولت سرکوب میشوند و از طرف دیگر نیز از جانب اطرافیانشان درک نمیشوند. در چنین شرایطی و در نبود نیروی ایمان، فروپاشی تنها نتیجه قابل انتظار است. همان چیزی که آینده شخصیتهای فیلم به آن گره خورده است.
فساد ذاتی (پل توماس اندرسون)
نشئگی با فرم
لذت سرگردانی در دورانِ حسرت فرصتهای از دست رفته
آریان گلصورت
پل توماس اندرسون در ادامه سفرش به دورههای مختلف آمریکای معاصر، با فساد ذاتی سرگشتگی انسانها در ابتدای دهه هفتاد میلادی را به تصویر میکشد. دهه شکسته شدن مرزها. او در راستای تلاشهای جسورانهاش در شالودهشکنی از سبکهای سینمایی و سرک کشیدن به جهانِ شخصیتهای غریب و نامتعارف، این بار به سراغ رمانی از تامس راگل پینچون رفته تا از داستانهای کاراگاهی آشنازدایی کند. فیلمی که شیوه روایتاش کاملا یادآور خواب بزرگ هاوارد هاکس و آثار ریموند چندلر است و حال و هوا و لحن حاکم بر آن، به سرعت خاطره خداحافظی طولانی رابرت آلتمن را، که تصویری ساختارشکنانه از فیلیپ مارلو ارائه میدهد، برای سینما دوستان زنده میکند.
در اینجا با فیلمی طرف هستیم که داستاناش با جرقهای آغاز میشود و در ادامه به اندازهای چند شاخه شده و گسترش مییابد که پیگیری خرده پیرنگها برای مخاطب به فرآیند نسبتا پیچیدهای بدل میشود. ساختار روان فساد ذاتی درست مانند مرام و منش شخصیت اصلیاش داک (یواکین فونیکس) رها و هیپی وار است و فیلم برای رسیدن به لحظههای مضحک و خلوار به راحتی از خط اصلی انحراف مییابد و آزادانه میان واقعیت و توهم جولان میدهد. به گونهای که شیوه انتقال اطلاعات فیلمنامه دست کمی از یادداشتهای داک در دفترچهاش ندارد! با وجود این، فساد ذاتی را میتوان مجموعه منظمی از بینظمیها در نظر گرفت. یک جور شلختگی و ابهام ذاتی در دل ساختاری دقیق و حساب شده که به اتمسفری منحصر به فرد میانجامد. فیلمی که در پسزمینه اشارات تاریخی، سیاسی و اجتماعی فراواناش، روابط انسانی حاکم بر زمانهای خاص در زندگی آمریکایی را میکاود. دوران حسرت فرصتهای از دست رفته در جهانی پوچ و ابزورد که ارزشها در آن مدام در حال رنگ باختناند و حقیقت در هالهای از دود پنهان شده است. دوران ناامیدی، غرق شدن در مواد مخدر و ضد رویاپردازی.
ما در چنین شرایطی است که با داک همراه میشویم. یک کاراگاه خصوصی که لش و بیتفاوت بودنش ما را به یاد شخصیت افسانهای لبوفسکی بزرگ در فیلم برادران کوئن میاندازد. داک از معدود افرادی است که در زمانه فساد ذاتی، که در آن جامعه به واسطه ناپایداری اجزای تشکیل دهندهاش از درون در حال پاشیده شدن است، شرافت خود را حفظ کرده و از تلاش برای رسیدن به حقیقت دست نمیکشد. داک خود خواسته درگیر معماهایی میشود که توان حل آنها را ندارد، اما به شکل دیوانهواری هر چه پیشتر میرود خود را بیشتر غرق در داستان میکند. ما در شخصیت داک شاهد یک جور نشئگی خالصانه هستیم. او به یافتن ایمان دارد و امیدش را به سادگی از دست نمیدهد و با فساد ذاتیای که در طبیعتاش مانند هر انسان دیگری وجود دارد مبارزه میکند. به همین دلیل هم هست که در پایان پاداش این پایمردی را میگیرد و بار دیگر دختر محبوباش را به دست میآورد. حالا یا در توهم و یا در واقعیت. راستش برای داک چندان فرقی هم ندارد.
فساد ذاتی حاصل کار کارگردانی است که در کنار تسلط فراواناش بر فرم و ابزار سینما، نگاهی عمیق نیز به انسان و جهان پیراموناش دارد. به همین دلیل هم هست که در این فیلم علاوه بر لحظات سینمایی درخشان، شاهد کند و کاو در احساسات عمیق بشری نیز هستیم. این اثری است که مثل بسیاری از فیلمهای به یادماندنی تاریخ سینما، فضای حاکم بر یک دوره را حول یک شخصیت شکل داده و به وسیله فرم به مخاطباش انتقال میدهد. فساد ذاتی را که میبینیم جذب بافت تصویری و نورپردازی هوش ربایش میشویم که حاصل همکاری دوباره توماس اندرسون با فیلمبردار بزرگ رابرت السویت است. اندرسون در این فیلم با حرکات دوربین و اجزای تصویر ما را به میان دنیای ذهنی داک و حال و هوای نشئهوارش میکشاند. مردی که فارغ از تمام مشکلات و انتفاقات ناخوشایندی که در اطرافاش میافتد، سبک بال و سرخوش به راه خود ادامه میدهد و از آزادی و سرگردانیاش لذت میبرد. این فیلمی است که هرگونه تلاش برای پیگیری دقیق خطوط داستانی و معماهایش بیهوده به نظر میرسد. فیلمی که تنها باید خود را به جریان سریال آن بسپاریم و با ماجراجوییهای شخصیت اصلیاش همراه شویم. فیلمی که شاید به طور مستقیم و سرراست به مفهومی مشخص اشاره نکند، اما بدون شک مخاطب خود را به درکی از آمریکای در آستانه دهه هفتاد میرساند. درک و شناختی که البته محدود به همان دوران نبوده و مرام داک میتواند مجرد از زمان و جغرافیا، پیروان خودش را داشته باشد.
نهنگ عنبر (سامان مقدم) و من دیگو مارادونا هستم (بهرام توکلی)