نشر توسط:admin Views 31 تاریخ : 22 ارديبهشت 1395 نظرات ()
اگر پدر داشتم
میخواستم بازیگر نقش حضرت قاسم بن الحسن(ع) را از وسط تعزیه کنار بکشم، بگویم فعلا نوبت تعزیه خوانیت نیست، صبر داشته باش. گوشش بدهکار نبود، نوجوان سِمج، مدام اجازه میدان رفتن میگرفت. وسط بازی دیگران وارد میشد، داشت همه چیز را به هم میریخت.
در تمرینها باید میفهمیدم مناسب نقش نیست، اما شور و هیجانش فریبم داد، عاشق بود ولی بازیگر نبود. دائما سوال میکرد، وقتی اصحاب به میدان میرفتند، حضرت قاسم(ع) چه میکرد؟ موقع میدان رفتن پسران حضرت زینب(ع)، احتمالا میخواسته زودتر به میدان برود؟ و.... ذهنش پر بود از سوالاتی که اصلا نمیتوانستم جواب بدهم. یکبار سر تمرین با او تندی کردم که این چیزها را لازم نیست بدانی. باید همان موقع میفهمیدم مناسب چنین نقشی نیست.
کماکان دور امام میچرخید، خواستم به هر شکلی شده از وسط میدان خارجش کنم و قید نقشش را بزنم ولی دیدم همه نگاهها را متوجه خود کرده است، هربار نسبت به قبل با التهاب و احساس بیشتری اجازه میدان رفتن میخواهد. تماشاگران منتظر بودند انتهای این ماجرا را ببینند.
نوبت پسران حضرت زینب(ع) رسید، امام به آنها نیز اجازه نداد تا اینکه گفتند پدرمان دستور یاری شما را داده است. یکباره او خود را به پای امام انداخت و با بغض و آهی دلسوز گفت:
-عموجان التماس میکنم بگذار همانند پسر عمههایم میدان بروم.
همه جا را سکوت گرفته بود، تنها صدای هق هق گریهاش شنیده میشد، دیگر من نیز مانند تماشاگران منتظر اتفاقات ناخواسته تعزیه بودم. امام از زمین بلندش کرد، اشک چشمانش را پاک کرد، به سینه چسباند، گفت:
-یادگار بردارم هستی، نمی توانم اجازه میدان بدهم.
از آغوش امام چند قدمی عقب آمد، سر پایین انداخت و گفت:
-چون مثل پسرعمه هایم اجازه پدر ندارم، نمیگذارید؟ اگر پدر داشتم، اجازه میدادید.
بالاخره گریه کنان کنارم آمد، ولی همه با چشم گریان منتظر برگشت او به تعزیه بودند.
منبع : رجا نیوز