نشر توسط:admin Views 25 تاریخ : 19 ارديبهشت 1395 نظرات ()
نیکی گفت: «بابای من خیلی قویه، میتونه یه اتوبوسو با صد تا مسافر برونه!»
من هیچی نگفتم، بابای من راننده ی اتوبوس نبود.
نیکی گفت:« بابای من میتونه ده تا هندونه رو با هم بغل کنه!»
من بازهم هیچی نگفتم، بابای من از هندوانه بیزار بود.
نیکی همچنان ادامه داد:
«بابای من میتونه پشت سر هم بیست تا نوشابه سر بکشه!»
من به هیچ وجه چیزی نگفتم، بابای من زخم معده داشت و از یه کیلومتری هیچ رقم نوشابه ای رد نمی شد!
نیکی گفت:« بابای من...!»
تیز پریدم وسط حرفش:
«صبر کن نیکی...خودت چی ؟خودت چکاری بلدی؟»
نیکی گفت:
«من هزار تا کار بلدم. یکیش همین که می بینی، میتونم صبح تا شب هزار رقم حرف در بارهی بابام بزنم!»
من دیگر لام تا کام حرفی نزدم، بابای من رئیس مدرسه ی کر و لالها بود!