نشر توسط:admin Views 29 تاریخ : 19 ارديبهشت 1395 نظرات ()
برای لیدی غمها... محبوبه!
گفتم، بریم مهمونی، چند تا دوست و رفیق دور هم جمع هستیم و خلاص.
گفت: این چیزا از من گذشته، هیچ چیز منو خوشحال نمیکنه اندازهی تنهایی.
گفتم، بریم کافه بالا، سان شاینی باقلوایی چیزی بزنیم و خلاص. نخواستی می ریم تو کار یه فنجون قهوهی اسپرسو .
گفت: از من گذشته، تلختر از این حرفا هستم که با بستنی باقلوا شیرین کام شم.
گفتم: سینما چطور؟ آنی هال، توت فرنگی های وحشی، اصلن بریم یه فیلم سه بعدی ببینیم و خلاص.این که دیگه ازت نگذشته بانوی زیبای من!
گفت: بانوی زیبا خوراک کوسهها شد و تمام . برای پیر مردهایی مثل تو هم دیگه در این سرزمین جایی نیست!
دستی به موهای سیاهم کشیدم و نگاهم در سفیدی خیره کنندهی کتانی سرپایم فرو رفت:
به امتحان کردنش می ارزه عزیزم، یه سفر می ریم سانفرانسیسکو و خلاص. بد گذشت بر میگردیم همین جهنم درهی بورکینا فاسو!
دیگر حرفی نزد و از غصه چراغ های آپارتمانش را خاموش کرد و خلاص.
حالا پکی به سیگار اسهی آبی گوشهی لبم می زنم و در یک قدمی نردههای سیاه و مهآلود روبرویم به زانو در میایم. لیدی غمها، خیلی وقته با کسی حرف نمی زنه و خیلی چیزها ازش گذشته. یک سرگذشت بی گذشت همه چیز خلاص!