تازه ها
سانفرانسیسکو نه، بورکینا فاسو عمو جون!
برای لیدی غمها... محبوبه! گفتم، بریم مهمونی، چند تا دوست و رفیق دور هم جمع هستیم و خلاص. گفت: این چیزا از من گذشته، هیچ چیز منو خوشحال نمیکنه اندازهی تنهایی. گفتم، بریم کافه بالا، سان شاینی باقلوایی چیزی بزنیم و خلاص. نخواستی می ریم تو کار یه فنجون قهوهی اسپرسو . گفت: از من گذشته، تلختر از این حرفا هستم که با بستنی باقلوا شیرین کام شم. گفتم: سینما چطور؟ آنی هال، توت فرنگی های وحشی، اصلن بریم یه فیلم سه بعدی ببینیم و خلاص.این که دیگه ازت نگذشته بانوی زیبای من! گفت: بانوی زیبا خوراک کوسهها شد و تمام . برای پیر مردهایی مثل تو هم دیگه در این سرزمین جایی نیست! دستی به موهای سیاهم کشیدم و نگاهم در سفیدی خیره کنندهی کتانی سرپایم فرو رفت: به امتحان کردنش می ارزه عزیزم، یه سفر می ریم سانفرانسیسکو و خلاص. بد گذشت بر میگردیم همین جهنم درهی بورکینا فاسو! دیگر حرفی نزد و از غصه چراغ های آپارتمانش را خاموش کرد و خلاص. حالا پکی به سیگار اسهی آبی گوشهی لبم می زنم و در یک قدمی نردههای سیاه و مهآلود روبرویم به زانو در میایم. لیدی غمها، خیلی وقته با کسی حرف نمی زنه و خیلی چیزها ازش گذشته. یک سرگذشت بی گذشت همه چیز خلاص! |