تازه ها
سال نو مبارک...اگه امسال چیز نویی اتفاق افتاد! سیگارکش های 2 (داستان دنباله دار)
به محض قدم گذاشتن در کافه چشمم به کارمینا افتاد،سیگاری گوشهی لب، با شکم برآمده به استقبالم آمد: «کی فکرشو می کرد، کافهای در کار باشه بدون سامسون!» بعد حرف را میکشاند به آخرین روزهای سامسون که دو دستی شلنگ درازی را که به ریهاش متصل شده بود، از جا کنده بود و بیمارستان را روی سر گذاشته بود: «چارا هیچ مادار ...ای به حرف آدام گوش نامیده، بابا نمیخوام بمیرم. عجب گیری افتادیم ها؟!» کارمینا گفت: «سه شب و سه روز تمام جان کند و تا آخرین لحظه تسلیم نشد: «خاهار مادار تو... با این سرنوشت تخمی که به سامسون انداختی!» کارمینا گفت از حرص دو پاکت سیگار را بلعیده بود، وقتی دکترها از عمل چشم پوشی کرده بودند و دست از پا درازتر، او را به بخش برگردانده بودند. روزی که سامسون دو دستی یقهی ساسان را چسبیده بود و با سر تو شکمش رفته بود: «دارو ناداره ناخوشی سامسون؟ خاهار مادار هر چی شبانه روزیو...حالا که دارو نداره!» بعد سیگارهای دم دستش را جر و اجر کرده بود، توتونش را کف دست ریخته بود و مثل نقل بید مشکی بالا انداخته بود: «بقیهشم سگ خور...ج...بی پیر، با هیچکاس وافا نداره!» بیرون رفتن از فکر سامسون در کافهای که با هزار خون دل برپا کرده بود و به خاطر نگهداری از آن، پیه هزار جور آزار و اذیت را به تنش مالیده بود، کار راحتی نبود...حتی اگر خودش دیگر حضور نداشت و فقط دغدغه های روحی تلخ و شیرین از او باقی مانده بود، از همان شبی که جهان چون روحی سرگردان به ناله و فغان درآمده بود و با سه تار ساقی نفسی تنگ کرده بود: «عجب رسمیه رسم زمونه آدمها میرن، تنها از آن ها خاطرهای... بجا میمونه.» محسن که تازگیها در جمع سیگار کشها پدیدار شده بود و در مبحث دود اصولن آدم صاحب سبکی بود، سیگاری آتش زد و دودش را روی سر جمع چرخاند: «آسیاب به نوبت... خاطر جمع همه تو صفین، سانتی مانتالیزم آبکی در رد یا پذیرش مرگ چه فایده داره!» سرهنگ گفت: «دودکی...نه آبکی. خیلی وقته مرده شور آبکیشو برده!» محسن دستی در موهای وزوزیش برد و به سبک فلاسفهی یونان، زلف هایش را هم مثل حرفاش پیچ و تابی داد: «پای مرگ و زندگی تو کار باشه...نباید هیچکدومو زیاد از اندازه بزرگ کرد، وقتی کام جویی مقتدرانه از زندگی، مرگ مقتدرانهتری رو به دنبال داره!» سیگار بعدی را ساسان روشن کرد و بفهمی نفهمی خودش را به کارمینا چسباند: « مرگ در هر حالتی تلخ است، اما من دوستش دارم، چون از ره بیآید مرگ.» سرهنگ سبیلی چکاند و پکی محکم به سیگار قرضی ساسان زد که از لب و لوچهی جهان کش رفته بود: «بیچاره سامسون که از دنیا رفت، برای تو که بد نشد نسناس!» کارمینا اندکی خودش را جمع و جور کرد و همچون غنچهای نورسته در میان شور و شعفی وصف ناپذیر، لبهایش شکفت: «بین من و سامسون خیلی وقت بود خبری نبود...نشنیدی محسن چی گفت؟ آسیاب به نوبت جناب سرهنگ!» شک نداشتم که روح سامسون در آن لحظه در آن دنیا، مشغول نواختن قرهنی چیزی بود، در ردیف شبی بر فراز کوه سنگی (قطعهای از موسورسگی) یا محاصرهی استالینگراد(اثر شوستاکوویچ) تا خواهر مادر همهی فرشتههای آسمانی را یکی کند، از فرشتههای بیوفای زمینی که خیری ندیده بود! ساقی فوتی به خاکستر نقرهای منقلش زد و با انبرک دسته طلایی ساخت زنجان،گلی آتش سرخ برداشت و به حقهی سیاه وافورش چسباند: «روحت شاد سامسون، واسهی این منقل آنتیکی که از خودت باقی گذاشتی، آتیش پرومته هم به گرد خاکسترش نمیرسه منقل سامسون!» کافه روز به روز شلوغتر شدهاست و علاوه بر محسن که هفت هشت سالی از جمع ما کوچکتر است، چند تایی دختر و پسر نازک بدن هم به جمع سابق ما پیوستهاند، با سیگارهای قلمی و خوش عطری که با زر و همای سابق توفیر زیادی دارد و از منظر زیبا شناختی، نشانهی تحول آرتیستیک نسل حاضر است. محسن می گوید: «تحول رفتاری. با خیر و شر کاری نداره.» و سارا اعتقاد دارد: «تحول ساختاری. خیر و شر هر چیزیو در خودش داره. از بیرون بهش تزریق نشده.» به عقیدهی سارا: « نسل جدید نسل اعتراضه...گور پدر تمام قراردادهای کلیشهای دنیا. و ثقل و ثباتی هم اگر در گفتار آن ها وجود داشته باشه،در پلورآلیسم خودجوش و کثرت دینامیک آن است.که تابو گریز است و به هر نوع سلطهی ایدئولوژیک چنگ و دندان نشان میدهد.» به اعتقاد جهان : « نسلی فاقد آرمان...» و به نظر سرهنگ: « فاقد ایمان.» سر و ته حرفهایشان را هم که جمع بزنی میشود...نسلی بدون گارانتی و فاقد اطمینان! نسلی که با نظر اغماض به گذشته و حال نگاه میکند و به خواهر و مادر دنیا کاری ندارد،چون خودش را هم بخشی از خواهر و مادر دنیا میداند و از قرار گرفتن در چنان پوزیشنی ترس به دل راه نمیدهد: «بودیم که وار. مدینهفاضله تو بذار در کوزه آبشو بخور عالیجناب سرهنگ!» ساسان سر تکان میدهد و دست در کمر کارمینا میاندازد: «چی چی فاقد ایمان، یه دفعه بگو ما شلغمیم و...خلاص!» جهان پوزخند میزند: «دور از جان شلغم. شلغم کلی خاصیت داره. تو چی داری پسر جان، سرزمینی که در آن ایمان به شلغم هم رفته به باد!» محسن می گوید: «پس مثل نسل منقرض شده ی شما خوبه؟ نسلی که زبالهی واگیر استبداد، تاریخشو پر کرده. و لابراتوار پزشکی افکارش پر است از آزمایشات جور واجور اختناق!» همه سرها در یک لحظه به طرف ورودی کافه می چرخد، جایی که روژان 24 ساله با هیکل مکش مرگ مای 56 کیلویی قدم به داخل کافه می گذارد، این بار دست در دست جوانکی بیست و چند ساله، به قول خودش کاریکاتوریست چند نشریه ی فکاهی، ولی سرهنگ با انگشت سبابهی پیش فنگ به استقبالش می رود: «کاریکاتوریست منی چند؟ بگو سوپر وایزر تختخواب اختصاصی روژی خانوم!» روژی هم نه می گذارد و نه برمی دارد ، با عشوه و ناز تکانی به سر و دمش میدهد، بیشتر لج سرهنگ را در بیآورد: «نسل جدید با دست رو بازی می کنه، چون خواسته هاش واسهش روشنه. این نسل شما بود که همه چیزو تو هفت تا سوراخ قایم میکرد عاقبت خوراک کرما بشه؟خوب اگه قراره چیزی خورده بشه، بهتره خوراک آدما بشه یا کرما؟!» محسن هیجانزده پک لرزانی به سیگار گوشهی لبش می زند و دور و بر روژی رژه می رود، از وقتی رژی ولش کرده و دنبال چند تا مرد زن دار دیگه افتاده، در فکر توجیه شکست عشقی نافرجامش فلسفه بافی میکند: «درسته خودشه، به این میگن این همانی خفن نسل تازه با پلورآلیته!» ساقی بست بعدی را روی حقهی وافور میگذارد و به جلز وولز میافتد: «not پلورآلیته، but سکسوالیته! ما که سوخت شدیم و رفت پی کارش! از زن جماعت هم خیری ندیدم جز هم زیستی مسالمت آمیز با یه تپه شن و ماسه!» » ساسان خودش را بیشتر به کارمینا میچسباند و مثل کسی که از سال قحطی در رفته باشد پکی طولانی تری به سیگارش می زند: « ما که از همون اول کار گفتیم نسل سوخته!» سرهنگ وافور را از دست ساقی قاپ می زند و بست بعدی را خودش میچسباند: «نسل سوخته... نه ، نسل پدر سوخته!» جهان ختم قائله نگاهی به قاب عکس سامسون می اندازد و دوباره می اندازد تو خط صحرای کربلا: «عجب رسمیه رسم زمونه. آدما میرن ...تنها از اونا خاطرهای بجا میمونه!» کافه سامسون پر است از انواع دود... و سرم به دوران افتاده است از همه جور بود و نبود. آخرین پیاله را به یاد سامسون بالا می اندازم. یادش بخیر سامسون که عاشق زندگی بود، علیرغم هزار رقم نامردی و کمبود! |