تازه ها
بیوه جمع کنی...عمو جون!
نگهبان راه بند ورودی مجتمع را پائین انداخت و نگاه آب زیرکاه به بلوز و شلوار صورتی زن انداخت: « مدارک...؟!» زن دستپاچه کیف دستیاش را بازکرد و با ترس و لرز دفترچهی سیاه رنگی را بیرون کشید و زیر پوزهی نگهبان گرفت: «بفرمائید.....این منم، اینم شوهرمه!» نگهبان عکس ها را ورانداز کرد و با چشم غرهای به طرف زن برگشت: «این که اعتبار نداره خانم جون...ده روز از تاریخش گذشته. بزن دنده عقب!!!!!!!» زن من و منی کرد و زیر لبی گفت: «آقا مون عسلویه س. برگرده تمدید میکنیم بخدا.» نگهبان ریشش را خاراند و ابرو بالا انداخت: «نمیشه...گناهه.....شما به هم محرم نیستین!» محکم سر پدال ترمز کوبیدم و چند میلی متری راه بند متوقف شدم: «بذار بره بنده خدا، تنگ غروب گناه داره.» نگهبان به رانندهی ون سبز رنگی که کنار مجتمع توقف کرده بود ، اشاره کرد زن را سوار بکنند: « گناه ....گناهه ، تنگ و گشاد نداره!» از ترس قهوهای شدم: « قباحت داره پسر جان...کجا بره این موقع شب؟.» نگهبان با انگشت تهدید به کیف و کفشهای ولو شده روی زمین اشاره کرد: « بیوه جمع کنی .... شب و روز نداره، البته شب گرفتاریش بیشتره!» یکی از بیوه جمع کن ها دست قلاب کمر به طرف نگهبان برگشت : «صوابشم بیشتره !!!!» مخم سوت کشید : «تا حالا فکر میکردیم فقط اختیار بالا تنه مون دست خودمون نیست ،این طور که بوش میآد اختیار پائین تنه مونم از دستمون رفته!!!!!!!!!!» نگهبان به یک لشکر مرد بالای شصت سال که جلوی ون ایستاده بود اشاره کرد و گفت: «صف دریافت بیوه اونجاست، استطاعت مالی داشته باشی، در جا به نامت زده میشه....چیپس و نوشابه هم ، دکهی بغل!» لنگ لنگان از ماشین پیاده شدم و خودم را به در مینی بوس رساندم ، رئیس بیوه جمع کن ها گفت: «برین کنار آقا تشریف بیآرن جلو، چه مدلی دوست دارین حاج آقا....تپل مپل ، نی قلیونی....پایه کوتاه، شاسی بلند.؟» بعد سر بقیه داد کشید: « سرصدا نکنین به همتون میرسه، هرکدوم تا چار تا جا دارین. اولی جواب نداد...دومی . دومی جواب نداد....سومی ، سومی جواب نداد...چارمی. المبلغ معلوم... المدت معلوم....عشق و علاقه نامعلوم.....قبلتو؟؟؟!!!!» با حساب آن شب سومین شبی بود که به داخل مجتمع راه پیدا نکرده بودم، از بس مبادی آداب بودم و از بیوه جمع کنی بیزار بودم: «آقا به کسی چه مربوط در بارهی بدن آدم تصمیم بگیره، زن بیوه که باشگاه بدنسازی نیست...هرکی هوس کرد واسه ش میل و دمبل بچرخونه؟!» از همه جالبتر این که هیچکس بی نصیب از ون بیرون نمی آمد و اغلب تو... دست منو بگیر و من دامن تو ....ون سبز رنگ را ترک می کردند. با این فکر و خیال که یک کار روحانی انجام داده بودند.... نه جسمانی!!!!! به کار بیوه ها که رسیدگی شد... و با خیر و خوشی از نارسی و کالی بیرون آمدند و برای پرهیز از گناه و بهره برداری به اندازهی کافی رسیدن........ یکی از بیوه جمع کن ها ، بقیهی بیوه ها را ردیف کرد و شروع کرد به انتخاب چند عدد بیوه مرغوب برای رفع و رجوع خودش و بقیهی بیوه جمع کن های آن شب : «تو بیا ...تو بیا بالا ...تو!!!!» تا جوانی که سرش بی کلاه مانده بود و حسابی نیازمند بیوه یابی بود، از کوره در رفت و زبان به اعتراض گشود: « آقا درهمه.... هلو انجیری که سوا نمیکنی مرد مومن...صوابش از بین میره!!!» سر در گریبان نگاهی به عاج ساییدهی لاستیک ون سبز رنگ انداختم و از پریشان حالی دلم گرفت: « بیوه نوازی به زور چماق چه حالی داره ؟!» |