نشر توسط:admin
Views 34
تاریخ : 17 ارديبهشت 1395
نظرات (0)
زن نصف شب
از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او
گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده
بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشکهایش را پاک میکرد و
فنجانی قهوه مینوشید پیدا کرد ...
در حالی
که داخل آشپزخانه میشد پرسید:چی شده عزیزم این موقع شب اینجا
نشستی؟!
شوهرش
نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی فقط اون وقتها رو به یاد
میارم، ۲۰ سال پیش که
تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
زن که
حسابی تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد و گفت :
آره یادمه...
شوهرش
ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت
غافلگیر کرد؟!
زن در حالی
که روی صندلی کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!
مرد بغضش
را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت
و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی یا ۲۰ سال میفرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!
زن گفت :
آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!
مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته
بودم زندان امروز آزاد می شدم
|
|
|
|
|
|
|